روزی شیری در دره ای خوابیده بود و یک لاشه گوسفند هم جلویش بود که نصف آن را خورده بود و نصف دیگرش مانده بود. روباهی از دور داشت می آمد که از لاشه بخورد! شیر خودش را به خواب زد و پیش خودش گفت حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاید و بخورد! روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و به دست و پای شیر بست! آن وقت شروع کرد به خوردن! خوب که سیر شد رفت! شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده ها را خشک و محکم کرده بود و هر چه کردنتوانست حرکت کند! گفت رفتم ثواب کنم کباب شدم و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ در آمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بند بند روده را پاره کرد و رفت داخل سوراخش! در این وقت شیر حرکت کرد که برود،یک شیر دیگر او را دید و گفت کجا میروی ؟ گفت می روم از این سرزمین دور شوم! رفیق او پرسیدچرا ؟ شیر گفت جائی که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگر این سرزمین ماندن ندارد !
نظرات شما عزیزان:
|